کمی تشویشِ نوشتن ، کمی وسواس ذهنی !

بعضی روزاها نمی شود که نمی شود …
ذهنت از کلمات خالیست و تنها تو می مانی و تشویشی که از ننوشتن بر جانت می نشیند. با خود می گویم شاید از اول هدفم را اشتباه انتخاب کرده ام ، من را چه به این حرفا ، آراستن کلمات که از جان بیرون می تراود ، کار هر کسی نیست !
اما…
وقتی به نوشته هایم نگاه می کنم ، مجذوب واژه آرایی می شوم و برای ریختن کلمات روی کاغذ رغبت پیدا می کنم .
من با نوشتن به خود سر می زنم و با کلمات حالم را می پرسم .
دیروز داشتم مطلبی را که یکی از دوستانِ محتواگرم(مریم حسن لو ) نوشته بود را ،می خواندم .
او نوشته بود که گاهی دست به بی عملی در نوشتن می زند . او گفت :
چند روزی میشود که حال و روز نوشتن ندارم و برنامهریزی که برای نوشتن مجموعۀ داستانم ریخته بودم با همان ذهن ایراد گیر خراب شد. اگر راستش را بخواهید از قلم و دفتر و کتاب فراری هستم.
اما همین وجدان بیدارم ، دچار کابوس شده است و شبانه وقتی که چشمهایم در بستر خواب هستند و از نعمت و روشنایی روز محروم گشتند. در تاریکی بهسراغ کتاب و دفتر و قلم میرود و شروع میکند به نوشتن و یافتن واژههای ساده و دلنشین که در هیچ شرایطی فراموش نشود.
تکهتکه روح من در میان واژهگان کتابها جا مانده است. کتابهای که در طول زندگی سراغشان رفتم و تنهاییم را با آنها شریک شدم. این روزها بیحوصلهتر از آن هستم که سراغ کتابی را بگیرم و با آن دردل کنم.
به زبان ساده و بدون هیچ لاپوشانی من خودم را باختهام.
از اینکه کسی را شناختم که با او هم درد بودم ، به من احساس آرامش داد، از طرفی از انفعالِ همیشگیم درمانده شدم .
متن مریم مرا عمیقا در فکر فرو برد که ریشه ی اهمال کاری هاهایمان چیست ؟!
قبل از فرو رفتن در بی ارزشی و به حساب خود رسیدن با خود اندیشیدم که اکثرمان این چنین هستیم .
اصلا شاید این ویژگی مختصِ هر ادمی است که برای خود هدفی دارد و مشتاقانه گاهی سخت و گاهی نرم مسیر موفقیت را طی می کند .
اما سوال اینجاست
چرا انسان خودش را سرزنش می کند ؟
سوال پشت سوال در ذهنم صف می کشد و در جواب آن ناکام می مانم . به دنبال راه فرار می گردم
در همچین مواقعی به خواندن جنون آمیز کتاب یا پرسه زدن در شبکه های اجتماعی متوسل می شوم . هر چند موقع کتاب خواندن درکی از کلمات ندارم اما باز هم خود را مجاب به ادامه دادن می کنم .
خنده دار نیست ؟ پناه بردن افراطی به کتابِ همه پسند .
————————-
هیچ وقت از کمیت و کیفیتِ کتاب خواندنم راضی نیستم.
همیشه احساس می کنم کم می خوانم و نمی گذارم کلمات جدید بر ذهنم بنشیند . منظورم این است که به هنگام تمام کردن کتاب اجازه ته نشین شدن اطلاعات ان را به ذهنم نمی دهم و بدون تعقل به کتاب بعدی روی می آورم .
با خود می گویید دوز عجول بودن و کمال طلبی ام بالاست ؟ بله دقیقا همین است . شاید هم این مصداقی از وسواس ذهنی باشد .
هر روز در سرم کلنجاری بی پایان بین کارهایی که در آن لحظه دوست دارم و چیزهایی که باید دوست داشته باشم ، رخ می دهد .
.
من با خودم بسیار سخت گیرانه برخورد می کنم . می خواهم هر روزم را به بهترین نحو به پایان برسانم . حتی زمانی که بدنم به من اجازه نمی دهد به آن کم محلی می کنم و باید کاری را که در برنامه ی روزانه ام نوشته ام ، انجام دهم . ان قدر بدن خود را به این سو و آن سو می کشم که در پایان روز با بی رمقی برای لحظه ای اسایش ، به شبکه های اجتماعی پناه می برم . صفحه ها را بالا پایین می کنم تا تمامی دغدغه هایم را فراموش کنم . در این بین هزاران مطلب مفید را برای روز مبادا سیو می کنم تا ان ها را بخوانم ، اما تا الان سروقت هیچ کدام نرفته ام !
————————–
اکنون مطمینم افراد زیادی مانند من هستند . همین موضوع کمی در سبک کردن بارم ، کمک می کند . اینکه مشکلم را درونی نکنم و با ان به خود تازیانه نزنم .
برای کسی که سال ها احساس حقارت حمل کرده است این پیشرفتِ بزرگی ست .
روزی یکی از دوستانم که افسرده بود ، به من گفت :
پریسا من تمام مطالبت را که در سایت و اینستاگرام منتشر می کنی ، ذخیره کرده ام تا شاید روزی آن ها را بخوانم !
او خودش را بابت درست استفاده نکردن از زمانش سرزنش می کرد . او نیز یک کمال طلب بود که محدودیت های خود را نمی دید چرا ک در طول روز کارهای بسیاری برای انجام دادن داشت .
یکی دیگر از دوستانم نیز که به شدت کمال طلب و یک آتنا تایپ تمام عیار است ،می گفت من حتی در زمان استراحتم که در شبک های اجتماعی هستم نیز ، آموزش می بینم و به خودم اجازه لذت نمی دهم . او می گفت فقط پیج های خاصی را می بینم و به پست ها و استوری های معمولی دوستانم توجهی نمی کنم !
او هم به نوعی درگیر ذهنِ متمرکز بود و من فکر می کنم زیادی متمرکز بودن آفت زندگی دختران امروزیست چرا که آن ها را از خودی به خودی بودن که برای زیستن لازم است ، دور می کند .
———————
وسواس پشت وسواس .
انسان های کمال طلب می خواهند حتی در زمان استراحتشان نیز کار مفیدی انجام دهند . حتی پرسه زدن هاشان در شبکه های احتماعی نیز باید ، سود و فایده ای داشته باشد . ذهن انها از سرزنش و فعالیت نمی ایستد .آن ها حتی در خواب نیز مشغول رتق و فتق کردن اموراتِ بی پایانشان هستند . ذهن متمرکز به ان ها اضطراب می دهد و همین افکار روی جسمشان اثر می گذارد . بدن ان ها را سفت و خشک می کند .
بدن من در نود و نه درصد مواقع پر از گره های کور است . در طی روز با زیاد شدن وظایفم ، تارهای عضلانی و معده ام به هم می پیچد ، اما فکر ِاتمامِ کارهایی که باید تیک خورده شوند ، رهایم نمی کند .
نکته جالب و البته تلخ این است که ، خیلی اوقات رسیدن ها برایم مسیله نیست ، گاهی به ان ها نیز فکر نمی کنم ! فکرم درگیر این است که بیکار ننشینم و منفعل نباشم . بیهودگی مرا دیوانه می کند .
.
این ارزش از کجا آمده است نمی دانم . زنان مرموز بسیاری را دیده ام که نمی توانند ارام بگیرند و باید هر لحظه درگیر انجام دادن باشند . این خاصیت زنانِ امروز است .
و در نهایت ؛
درد ما چیست ؟
میخواهم صادقانه به آن اعتراف کنم ؛
شاید درد من انجام وظیفه ای ست که مدت هاست آن را پشت گوش می اندازم . نمی خواهم سراغش بروم ، بنابراین لحظه هایم را با کارهای دیگر پر می کنم تا سراغ ان نروم !
مثلا می دانم باید به سایتم رسیدگی کنم مشغول پستِ اینستاگرام می شوم . می دانم وقت کتاب خواندن است به نوشتن روی می اورم .
با این حال هنوز در حال کشف وظیفه ی اصلی هستم که انجام ندادن آن مرا از چشیدن احساس رضایت در زندگی دور می کند .
———————————
بارها برایم پیش امده که زمانی که دارم لیست کارهای روزانه ام را می نویسم ، می دانم بعضی هاشان زیادی ست ، می دانم از توانم خارج است اما آن ها را در لیستم یادداشت می کنم
شاید به قول روان شناسم من به شکنجه دادنِ خود عادت کرده ام . حالا که دیگر کسی برای آزار و رنج در کار نیست خودم این نقش را بر عهده گرفته ام !
——————————-
با تمام این تفاسیر و اعترافات هنوز مشتاق به تغییر خویشتن هستم .
من برای کشفِ عناصرِ تازه در زندگی ام هیجان دارم . فقط کاش بتوانم خودم را در برابر تازیانه ها ی سرزنش بارِ ذهنم بیمه کنم .
می دانم می شود …می توانم .