نشخوارهای ذهنی یک اهمال کار

می خواهم منفعلانه به زیستن خود در این کره دایره ای بی معنا ادامه دهم !
شاید افسرده به نظر آیم… اری و شاید هم باشم ، اما دیگر توانی برای مخفی کاری ندارم . هر روز در سرم هزاران ایده جدید می نشیند . به انجام دادنشان که فکر می کنم بی تاب اهمالکاری هایم می شوم . دوست دارم پتوی ارامش را بر سرم بکشم و گوشه ای ارام گیرم .
بارش گفتگوهای درونم آغاز می شود ، برق آسا و تند !
با خود می گویم ،نکند این دغدغه ها برای من نیست و دوباره خود را وارد بهشت دیگرانی کرده ام که ارزویم رسیدن به گرد پای ان هاست؟
عجیب است …
بعضی روزها رسیدن ها برایم قابل دسترس هست و برخی روزها فرسنگ ها از آن دورم . برای رسیدن ها تنبلی می کنم .
آیا این نوعی مودی بودن زنانه نیست ؟ یا نه ، باز در حال چسباندن برچسب به خودم هستم ؟
نمی دانم !
قطعا انسان های بسیاری وجود دارد که هم درد من هستند ، کسانی که به هنگام سنگین شدن وزنه انتظاراتشان به اهمال کاری روی می اوردند .
تقلایی برای کاری نکردن که پشت توجیه کردن ها و وسواس ها قد علم می کند .
با باریدن افکار وسواس گونه ، بهانه ها نیز شروع به باریدن می کند ؛
روان درمانگری را بهانه می کنم که قرار است او را ببنیم و راجبِ شاخه به شاخه شدنم با او حرف بزنم . بهانه ی خوبیست . ان را می تراشم !
پس همه کارها را به بعد از ان روز ملاقات می سپارم اما با خود می گویم روند درمان خیلی سخت تر و زمانبرتر از این حرفاست و من عجول تر از انم که طاقت بیاورم .
.
.
کاش می توانستم بی هیچ انتظاری از خودم بی رمق روی مبلی دراز بکشم و به کتابی به مقصد پیدا کردن هم صحبت، سفر کنم . موضوعی برای حرف زدن بیایم .
همیشه این قسمت کتاب خواندن برایم جذاب بوده است . بخوانم تا بتوانم حرف هایم را بهتر بگویم . دلیل خوبیست برای کتاب خواندن یا نه ؟!
شاید بی انصافی باشد این را نگویم ، خیلی روزها هم از سر ارضا کردن میل کنجکاوی ام کتاب می خوانم . همین که کتابی را بر میدارم هزاران سوال بر سرم اوار می شود برای چه می خوانی ؟ شاید این هم برای زدن ماسک دانایی باشد .
——————————–
خسته می شوم . حق دارم که با این افکار این چنین از پا دربیایم .
انرژی ام با پافشاری افکار مزاحم تحلیل می رود و بی رمق خودم را گوشه ای می اندازم .
. گاهی ان چنان گیج و سردرگمِ اهدافم هستم که نمی دانم واقعی اند یا نه ؟ چرا باید به ان ها برسم و از همه مهم تر کدام یک باید انتخاب نهایی ام باشد ؟
انتخاب زمانی پیچیده تر می شود که بتوانی از پس کارهای بسیاری برایی .
این مشکل من است ؛ تایید طلبی ام در هر کاری سبب می شود ان را به نحو احسن انجام دهم .
اکثر اوقات از ترس قضاوت هر چه در توانم هست را می گذارم تا کسی از من خرده نگیرد . تاب حرف های هیچ کسی را درباره ی نواقصم ندارم . دلیل ان را هم خوب می دانم . هیچ گاه در زندگی ام تایید کننده ای نداشتم تا مرا از بیرون تحسین کند !
اکنون که با بالاپایین شدن های فراوان به جاهایی رسیده ام دیگران می گویند استعدادهای فراوانی دارم اما نمی دانم کدام یک را انتخاب کنم ؟
برای من همیشه تصمیم گیری ،جان کندن بوده است و همین سردرگمی مرا دچار بی عملی می کند . کافی ست مدت زیادی از کار کردن نیز فاصله گرفته باشی ان زمان کار سخت تر می شود
روزهایت را بیهوده سپری می کنی و چیزی که در پایان روز باقی می ماند حسرت است و نشخوار کردن افکار سرزنش گری که به تو بیهودگی ات را نهیب می دهد .
اگر خودت را به قدر کافی دوست نداشته باشی با صدای دیکتاتور درونی ات همدست می شوی . نمیدانی چگونه باید ان را خاموش کنی وارد بازی ان می شوی و ان قدر غرق ان می گردی که زمان از دستت می رود . اری این چنین خودت را خرد می کنی که دیگر توانی برای رویابافی برایت باقی نمی ماند تو می مانی و معصومی زخم خورده و تاریک !